jane

غرق رویا
ببر مرا

خدایا امشب شب توست

حال خوشی ندارم، ببر مرا

قبل سفر، ببخش مرا اگر دلی را شکستم که حقش نبود.

ببخش مرا برای کسانی که به خود وابسته کردم و نمیدانم.

ببخش برای دوست داشتن هایی که آدمها را رنجاند و تحملم کردند .

ببخش برای احساساتی که نداشتم .

ببخش شایددلم آرام بگیرد و شاید این عذاب ناشناخته بخوابد

از هجوم اینهمه عذاب بیزارم

دیوانه ای حبس شده ام و محکوم به جرمی  که نمیدانم

ببر مرا

دلم آرامش میخواهد مثل تو

دلم یک خواب عمیق میخواهد

خوابی که انتظار بیدار شدنی در کار نباشد

...

 

+نوشته شده در پنج شنبه 29 / 5 / 1394برچسب:,ساعت1:9توسط jane |
بازی اراده

اگه بخوام بهت فکر کنم دنیا رو زیر و رو میکنم تا به خواستم برسم و بهت فکر کنم چون تو همه چیز منی و حتی رویای با تو بودن هم قشنگه ، اما وقتی قراره کاری که وظیفمه انجام بدم دنیا رو زیر و رو میکنم تا انجامش بدم و نمیشه چون تو نیستی ...این روزا بیشتر از سال های قبل دلم برات تنگ میشه وووو رویاهامون زود تموم میشه و به هم میرسیم چون طاقت دوریتو ندارم...

 

                                                         

+نوشته شده در چهار شنبه 29 / 7 / 1392برچسب:,ساعت1:14توسط jane |
زندگی من

تنها سایه ای که از من در جهان باقی میماند، خطوط درهم و شبه کلماتی هستند که مردم آنها را احمقانه و دور از باور میدانند. نه من از خلقت خود خجالت زده هستم و نه خدا پاسخی برای من دارد. فقط چشمانم پر از اشک است که چرا دامنه ی تفکر بچگانه ام آنقدر وسیع و حق انتخاب من آنقدر محدود است که زندگی یک انسان فرا عادی را نمیتوانم داشته باشم. از رویاهای بی انتهایم ضربه ی بسیاری خورده ام. مردم به وضع من میخندند و سال های دیگر از نوشته هایم علیه من و وجودم استفاده و اعتراض میکنند و من همچنان در راز خلقت خود سرگردانم. کاش یک انسان معمولی بودم نه مثل الان که در رویاهایم ملکه هستم و در واقعت مانند دخترک دست فروشی در جوب آب به دنبال مسیر آرزوهایش میگردد. از درون پوسیده ام و مرداب درونم مرا به سمت مرکز ثقل خود هدایت میکند. چه واژه هایم تنها هستند من هم باید در کنار آنها در کاغذ بنشینم تا آرام شوم و شوق کلمه شدن و حرف شدن وجودم را از نو زنده کند.

زمانی که حیوان خانگی ام را از من گرفتند همه به حال گرفته ام خندیدند و من هم به ناچار لحظه ای خندیدم و ماه ها بی صدا در کنار ماه گریه کردم و خواستم که برگردد. چون او تنفر  نمیدانست و همیشه در کنارم بود و هیچوقت از او دلگیر نمی شدم با این که او تنها یک حیوان رفتنی بود...من دیگر از عهده ی حمایت بر نمی آمدم و انسانی بی اراده خوانده میشدم.

خدایا دیگر نمیخواهم ..با این که از مرگ میترسم میتوانی مرا به خاطرات کهنه ی بشریتت اظافه کنی..

من همان زیبا ترین بهانه ی آفرینشت بودم ...خدایا به یاد داری؟

                               

 

+نوشته شده در جمعه 9 / 7 / 1392برچسب:,ساعت23:56توسط jane |
باشه

خیلی عصبانیم...امروز چیزی رو فهمیدم که خیلی ها زود تر در باره ی من فمیدن ..

این که پوچم......ولی باید به خیلیا گفت بذار پوچ بمونه...بالاخره یه روزی خودشو پیدا میکنه..

تسلیم نمیشم..هرگز

+نوشته شده در جمعه 2 / 7 / 1392برچسب:,ساعت23:40توسط jane |
نامیدن

آدم عجولی هستم ولی متوجه شدم  بازیگرای یک فیلم برای بدست آوردن موفقیت سال های سال تلاش میکنند درحالی که ما در پانزده دقبقه شاهد تلاش ها هستیم. گاهی برای یه کار جدید تو زندگیت هدر دادن یک سال در زندگیت شاید بی معنی باشه ولی تجربه اش برای سالیان در ذهنت میمونه و مبدا تلاش های بعدی قرار میگیره. گاهی شاید زندگیت از بین بره ولی نباید نا امید بشی و کوبنده تر ادامه بدی.................. تا زمانی که میتونی نفس بکشی.

+نوشته شده در جمعه 26 / 4 / 1392برچسب:,ساعت2:53توسط jane |
با آینه

خداوندا واژه غرور را برایم تعریف کن یا اگر نمیتوانی واژه ی فراموشی را تعریف کن تا بتوانم غرور از دست رفته  را فراموش کنم.

+نوشته شده در شنبه 11 / 4 / 1392برچسب:,ساعت1:22توسط jane |
خدای من

خدایا گاهی از خودم آنقدر خسته و دلسرد میشوم که گمان میکنم لیاقت بندگی تو را ندارم. تلاشی در کار نیست ولی همیشه چشمانم به دستان توست. همتی نیست اما دلم روزی نو میخواهد. خسته ام  از کارهایی که نکردم  و همیشه رویای آنها در قلبم خواهد ماند. رویای روزهایی که میشد بهتر باشد و از دست رفت هم مرا خسته میکند. شاید من جوانترین بنده ات باشم اما آرزوهای بزرگم مرا پیرترین بنده ی عالم کرده و قلبم جایگاه عظیم ترین درد ها و چشمانم شاهد بزرگ ترین ظلمها بود. خدایا از عظمت تو من کوچکترین ذره ات را برداشتم ولی در وجودم آن ذره آنقدر بزرگ شد که شب ها از ترس غرورش چشمانم لطافت خواب را نمیابند و مجبور به شمردن ستارگان پنهان آسمان میشوند. گاهی نوشته هایم  آنقدر طولانی میشود که چشمانم از دنبال کردن واژه ها خسته میشود. خدایا گاهی آنقدر تنها میشوم که به نوازشت هم قانع ام. اما شک دارم که در میان میلیارد ها بنده ات هنوز گمشده ام؟ چون این روزها دلم  برایت خیلی تنگ میشود.

+نوشته شده در پنج شنبه 6 / 4 / 1392برچسب:,ساعت21:49توسط jane |
خدایا

خدایا قول میدم دیگه برای خستگی و تنهایی به بنده هات پناه نبرم

یه زخم عمیق روی دست شاید درد داشته باشه ولی هروقت میبینمش یاد عهدم با تو میفتم

خدایا امروز عاشق شدم برای اولین بار در زندگیم عاشق مهربانی تو که همیشه در قلب من میماند

+نوشته شده در سه شنبه 5 / 3 / 1392برچسب:,ساعت2:53توسط jane |